غلامعلی رعدی آدرخشی

تهران اسفند ماه 1347

« در این چکامه روی سخن بیشتر با عدۀ معدودی از افراد عوام فریب مغرض فرصت طلب یا بیخبر است که ننگ شیوع ترکی را در زبان محاورۀ مردم آذربایجان، در نتیجۀ حوادث تاریخی و هجوم بیگانگان ، کافی ندانسته و با نیٌات خاصی می خواهند در آن سامان شعر ترکی را که پشتوانۀ فرهنگی ناچیزی دارد، جانشین شعر لطیف و ادب غنی فارسی کنند، یعنی مهمانی ناخوانده را به جای صاحبخانه بنشانند...» غ.ر عدی

(این قصیده 98 بیت است به نقل از: زبان فارسی در آذربایجان...،ج.1 330-337)

 

ای زبان پارسی جاوید مان در روزگار

زان که فرزندان ایران را تویی آموزگار

پایه چون کرد استوارت همت دهقان(1) طوس

کاخ «ملیت» شد از فرٌ و فروغت استوار

تاخت چون تازی بر ایران شد زبان «پهلوی»

در دو آغازین سده کم‌کم تباه و تار و مار

بیم‌آن رفتی که ایران هم‌چو شام و مصر و فارس

گویش تازی کند در نثر و در نظم اختیار

لیک از اقصای خراسان شد زبانی نو پدید

وندر آن از واژه‌های آریائی پود و تار

واژه‌هائی نیز از «تازی» بر آن افزوده شد

هر کجا بوده است بر آنان نیازی آشکار

تاخت چون «یعقوب صفاری» به تازی دستگاه

هشت تازی را و شد شعر «دری» را خواستار

شاعران زان پس به رخش پارسی بستند زین

تو‌سنی‌ها کرد و پس گردید خنگی راهوار

نیم قرن آن ‌سو ز نارس گفتۀ «پور وصیف»

«رودکی» زد سکه‌ها بر زر ز شعر زر تبار

شد «دری» این‌سان زبانی پرتوان در نثر و نظم

وندر آن از قرن چارم گشت پیدا شاهکار

از خراسان این زبان شد چیره بر ایران‌زمین

یافت در سرتاسر کشور رواج و انتشار

هم برون از مرزها با نغز گفتار دری

در جهانت پرتو فکند افکار ما خورشیدوار

در هر استان هم دری گو، شاعران و منشیان

زین «زبان ملی» پویا فزودند اعتبار

در مثل دربار سامانی چو دریائی بود

چند گوینده در آن چون گوهرانی شاهوار

مانده از نزدیک چل تن شاعران آن عهد نام

چند شعری نیز از آنان به گیتی یادگار

زان‌میان باشد «کسائی» و «شهید» و «رودکی»

با «دقیقی» سرافراز از یکه‌تازی هر چهار

«رودکی» زین چارتن، والاتر و بالاتر است

او در اقلیم سخن بوده است و باشد شهریار

ای شگفت این ‌شعر قرنی‌ بیش بیرون‌ شد ز چاه

بعد قرنی چون پلنگان، ماه جست از کوهسار

نثر هم در دورۀ سامانیان(2) رونق گرفت

وین درخت از جهدشان گل‌کرد و آنگه داد بار

چند «شهنامه» در این دوران به نثر آماده شد

«بلعمی» در ترجمه نام‌آوری شد کامگار

نیز فردوسی در آن، شهنامه را آغاز کرد

تا به عهد غزنوی نوزاد شد زیبا نگار

نام بردن از دگر آثار اطناب آورد

و این که گفتم بس بود ران دورۀ پرافتخار

از پس سامانیان تا عهد ما در نظم و نثر

شاعر- و منشی پدیدآمد در ایران بی‌شمار...

*

باری اندر روزگارانی که پیشین شاعران

هر یکی بودند در شعر دری چابک سوار

وندر اعصاری که نامی منشیانی چیره دست

شاهکاری آفریدندی به یمن ابتکار

اندر ایران راه و رسم «چند‌شاهی»(3) بود و بود

بر نزاع داخلی هر بخش از این کشور دچار

«یکه‌شاهی» نیز اگر گاهی در ایران شد پدید

باز بودی «خان‌خانی»(4) همچو اسبی بی‌فسار

اندر آن ایام کاین ملک از بلای تجزیه

بود در جنگ و جدال و داغدار و سوگوار

بود هر استان ز استان‌های دیگر چون جدا

بین آنان بود گاهی پرده و گاهی جدار

بود گه سرور بر استانی امیری دادگر

گه بر استانی دگر حاکم پلیدی نابکار

گاه نیز آتش‌فشان حملۀ بیگانگان

بر سر این سرزمین از کینه افشاندی شرار

در چنین احوال کاین کشور ز هم پاشیده بود

وندر آن، طوفان توفان از یمین و از یسار

این زبان و این ادب ما را بهم پیوند داد

تا همه بر «وحدت ملی» شدیم امیدوار

در مثل گر در میان شاه شیراز و عراق

کارزار افتادی و بر خلق گشتی کار، زار

باز شعر سعدی و حافظ در این دو خطه بود

رائج اندر سوک و شادی چون زر کامل عیار

نیز بر شیراز و کرمان شعر قطران و همام

راه بردی، گاه هم تا مرز چین و زنگبار

در میان مردم شروان و اسپاهان و ری

از قضا گر رنجشی ناگاه افکندی نقار

گه بر شعر پارسی بر یکدیگر می‌تاختند

گه زدودنی به شعر پارسی از دل غبار

ور بجنگی شد حصاری مردم تبریز و طوس

شعر فردوسی گذشتی زین حصار و آن حصار

این زبان بود آنچنان شایع که در هر شهر و ده

پارسی بینی بهر جا نقش بر سنگ مزار

*

پس زبان پارسی شد بهر ما از دیر باز

پایۀ «ملیت» و از بهر «وحدت» پاسدار

زین سبب باید که در آینده هم زین تجربت

عبرت آموزیم اگر خواهیم گشتن رستگار

این زبان پارسی پیوند قومیت بود

ور نه استقلال ما هرگز نماند بر قرار

با زبانهای محلی کس ندارد دشمنی

نیست باکی گر بمانند اندر ایران پایدار

پارسی را با زبانهای محلی جنگ نیست

هیچ دریایی نورزد دشمنی با جوبیار

لیک جز با این زبان پر توان مشترک

ملت ما در ادب هر گز نگردد بختیار

دشمن ما تازد اول بر زبان مشترک

چون بخواهد کرد ما را با بد اندیشی شکار

تا فشاند عاقبت بذر زبان خویش را

مزرع ما را کند با حیله‌ها شخم و شیار

سست ساز پایۀ کاخ زبان مشترک

گه به نرمی گه به گرمی گاه با زور و فشار

تا کند ما را ز شعر پارسی بیزار و سرد

میکند حفظ زبانهای محلی را شعار

 

*

ای جوان گر با فسون اجنبی از این زبان

بگسلی، گردی ز خود و ز مام میهن شرمسار

حیف باشد کز هوس در آرزوی کلبه ای

جهل تو ویرانه ای سازد ز کاخی زرنگار

خیز و این کاخ کهن را بیشتر آباد کن

هرچه داری از هنر بر آستانش کن نثار

از زبانهای محلی هم مشو غافل که نیست

هیچ غم گر سرو را شمشاد روید در کنار

این زبان پارسی گنجینۀ فرهنگ ماست

وز سر گنجینه باید دور کردن موش و مار

زاید این گنجینه در آینده هم گنجینه‌ها

گر در آن رنج سخنگویان ما افتد بکار

زین سبب بیگانه خواهد زین زبان گنج‌زا

تا شود فرهنگ ما نازا، بر آوردن دمار

این زبان را خوار خواهد آنکه در چشمان او

اینهمه گلهای جانپرور خلد مانند خار

بگذر از ما، بین به فرهنگ و زبان چون شیفته است

شرقی و غربی، گرت بر شرق و غرب افتدگذار؟

از گدار روزگاران این زبان پویان گذشت

وای اگر اکنون زنی بر سیل غفلت بی‌گدار

هان مهل تازین درخت آسان بریزد بار و برگ

سستی و پستی و جهل مردمی بی‌بند و بار

وای بر قومی که فخرش بر زبان اجنبی است

زشت‌تر زان، کز زبان مادری او راست عار!

*

چند تن گمراه فرصت جو در آذربایجان

می زنند از بهر «ترکی»(5) سینه در این گیر و دار

از پی ترویج ترکی خصم جان پارسی

جمله در بیگانه پروردن شده پروردگار

در بر بار خزف گوهر شکستن کارشان

تا مگر بهتر شودشان زین شکستن کار و بار

گرچه ناآگاه و نادان آلت بیگانه‌اند

یک تن از آنان نیارد رو بمیدان مردوار

حیله‌ها ورزند تا ترکی بجای فارسی

از پس اسمی شدن رسمی شود در آن دیار

ناتوان در پارسی از گفتن شعری بلند

رو به شعر نازل ترکی کنند از اظطرار

آتش اندر مهد زردشت افکند بیگانه‌ای

وین ز خود بیگانگان هیزم‌کش و آتش‌بیار

شاخه‌ای از پهلوی بوده است دیرین «آذری»

نیست ترکی آذری ای غافل بدعت‌گزار

باشد ایرانی‌تر از هر خطه آذربایجان

چون ندارد پاس خود این خطۀ ایران مدار؟!

ترکی ار ره کرد در آن، پارسی بومی بود

بومی از بیگانۀ شومی چرا گردد فگار؟!

من نگویم باید از آن راند ترکی را بزور

گو یکی خر زهره هم روید میان لاله‌زار

لیک گویم بر «دری» تفضیل ترکی نارواست

شهد نوشان را نباشد رغبتی بر زهر مار

...من چون این سرگشتگی بینم در آذربایجان

هم مرا دل لرزد و هم بر سرم افتد دوار

چون در آذربایجان زادم بر آن دل سوزدم

گر نباشم گل، گیاهی باشم از آن مرغزار

وین که گویم از ره دلسوزی و دلبستگی است

ور کشد بیگانه یا بیگانه کردارم به‌دار

روح آذربایجان بر پارسی می تشنه است

وای اگر مخمور را آخر کشد رنج خمار

من یقین دارم که فرزندان آذربایجان

روز روشن برد مانند از دل این شام تار

شاعران آرند والاتر ز «قطران» و «همام»

نار بن یار سرور بنشانند بر جای چنار

*

هوشمندان را بود روشن که شعر پارسی

باشد اندر گوش ایران و جهان چون گوشوار

شعر ترکی کی زند پهلو به شعر پارسی

کاین بود رستم ولی آن کمتر از اسفندیار

شرق و غرب ار شد مسخر در خلافت ترک را

شعر ترک از زادگاه خود نرفت اندر جوار

شعر ترکان زادۀ دیرینه فرهنگی نبود

بود نوزادی که گشت از عاریت‌ها نونوار

شعر ما تا شد خراسانش پس از اسلام مهد

رفت از چین تا به روم و از یمن تا قندهار

زانکه او شبدیزوش فرهنگ دیرینش به‌پشت

گرم و شیرین رفت و مردم شیفته بر آن سوار

بر سوار و اسب خوانده آفرین از جان و دل

بار منت برده رفتندی به نرمی زیر بار

جان ایرانی است زین فرهنگ فرخ شادمان

در جهان صاحبدلان زین شعر شیرین شاد خوار

شعر «سعدی» تا به شیراز از قلم بر، نامه رفت

رفت هم در عهد وی تا روم و تا چین و تتار

مفخر ایران زمین فرهنگ پر بارش بود

ریشه چون شاداب باشد گل برآرد شاخسار

خاصه کاین فرهنگ ملی را جهان بینشی است

زین سبب باشد به گیتی شعر نغزش پایدار

ور نداری باورم رو «حافظ« و «هاتف» (6) بخوان

تا ببینی چون بهم دمساز باشد نور و نار

نیست «مهر میهن» و «فرهنگ» و «دین» را دشمنی

هر یکی با آن دو دیگر می‌تواند گشت یار

ور کسی گوید که اینان راست باهم اختلاف

گویم اینان سازگارند ار توئی ناسازگار

شاهدم تاریخ ایران از هزاران سال پیش

آرمت در دهر هزاره خواهی ار برهان هزار

شعر ایران باری از فرهنگ ایران خورد آب

پس ز شعر ترکی ای غافل چه داری انتظار؟...

...

این زبان پارسی با آن جهان‌گستر ادب

در مذاق جان من باشد شرابی خوشگوار

زین شراب ناب سرمست ار شوی شادان شوی

وز چنین سرمستیت گردد دم و جان هوشیار

 

 

1)    دهقان به معنی رایج‌تر در عهد فردوسی: صاحت ده، رئیش ده.

2)    سامانیان (دواران سلطنت از 261 ه.ق. تا 389 ه.ق.)

3)    در برخی از ادوار تاریخ ایران (مثلا در قرن چهارم و پنجم) چند سلسلۀ مختلف در آن واحد در بخشی از ایران سلطنت میکردند و من این وضع را «چند شاهی» نامیده ام.

4)    در عهد بعضی از سلسله‌ها (مانند سلجوقیان و صفویان) تمام سرزمین ایران زیر سلطۀ یک پادشاه بود (یکه‌شاهی).  با این وصف در همان اوقات نیز عده‌ای از رٶسا ، خاندانهی بزرگ و سران قبائل و خانها در عین فرمانبرداری از پادشاه، در منطقه با ایل تحت تسلط خود کمابیش قدرتی و گاهی نیمه‌استقلالی مانند ملوک الطوائف (خان‌خانی) داشتند.

5)    زبان ترکی.

6)    سید احمد هاتف شاعر نامی قرن 12 که در اصفهان متولد شد ولی خاندان او از قصبه «اردوباد» آذربایجان بود.  ترجیع‌بند عرفانی معروف او از شاهکارهای شعر فارسی است.  هاتف در آن ترجیع‌بند مخصوصاً هماهنگی و سازش اضداد و کثرت و وحدت را با زبانی فصیح و شاعرانه بیان میکند.