به
نام آنكه در
شأنش كتاب
است
چراغ راه
دينش آفتاب
است مهين
دستور دربار
خدايی
شرف بخش نژاد
آريايي دوتا
گرديده چرخ
پير را پشت
پي پوزش به
پيش نام
زرتشت به
زير سايهء
نامش توانی
رسيد از نو به
دور باستاني ز
هاتف بشنود
هر كس پيامش
چو عارف جان
كند قربان
نامش شفق
چون سر زند هر
بامدادش
پي تعظيم خور
، شادم به
يادش چو
من گر دوست
داري كشور
خويش
ستايش بايدت
پيغمبر خويش به
ايماني ره
بيگانه جويی
رها كن تا به
كي بي آبرويي به
قرن بيست گر
در بند آيی
همان به ، دين
بهدينان
گرايي به
چشم عقل ، آن
دين را فروغ
است كه
خود بنيان كن
ديو دروغ است چو
دين كردارش و
گفتار و
پندار
نكو شد ، بهتر
از يك دين
پندار درآتشكدهء
دل بر تو باز
است
درآ كاين
خانه را سوز و
گداز است هر
آن دل را
نباشد شعله
افروز
به حال ملك و
ملت نيست
دلسوز در
اين كشور چه
شد اين شعله
خاموش
فتادي ديك
مليت هم از
جوش تو
را اين آتش
اسباب نجات
است
در اين آتش
نهان ، آب
حيات است چنان
يكسر سراپاي
مرا سوخت
كه بايد
سوختن را از
من آموخت اگرچ
از من بجز
خاكستري
نيست
براي گرمي يك
قرن كافيست چه
اندر خاك
خفتم زود يا
دير تواني
جست از آن
خاكستر ،
اكسير به
دنيا بس همين
يك افتخارم
كه يك ايراني
والاتبارم به
خون دل نيم
زين زيست ،
شادم
كه زرتشتي
بود خون و
نژادم در
دل باز چون
گوش تو و راه
بود مسدود ،
بايد قصه
كوتاه كنونت
نيست چون گوش
شنفتن
مرا هم گفته
ها بايد
نهفتن بسي
اسرار در دل
مانده مسرور
كه بي ترديد
بايستي برم
گور |