آمد
بهار اي
نازنين ، گيتي
به کام خويش
بين
بر گير شادان
ساتکين ، بشنو
سرودي دلنشين
در فروردين
جامي ز مي ، ياد
آورد از فر کي
وز زرتهشت نيک
پي، پيغمبر
ايرانزمين
مردي ز ما در
باستان ، بر
خاست از
آذربايجان
از دوده
اسپنتمان ، وز
خاندان آبتين
گفتا که من
پيغمبرم ،
زرتشت والا
گوهرم
فرخنده پيک
داورم ، وخشور
دين راستين
دستور مينو
بارگاه ، آرم
سوي گشتاسپ
شاه
باشد مرا يار و
پناه ، آن مرد
با تخت و نگين
رخشنده
پندارم آمدم ،
زيبنده گفتار
آمدم
فرخنده کردار
آمدم ، آري بود
پيک اين چنين
دادار من مزدا
بود ، يکتا و
بي همتا بود
در روشني پيدا
بود ، نه در
ديو تارکي
گزين
بپذير دين ار
بخردي ، اين
دين پاک ايزدي
تا چيره گردي
بر بدي ، با
رستگاري
همنشين
پندار نيکو
گفتن ، گفتار
نيک آموختن
کردار به
اندوختن ، اين
است فرمان
مهين
زين خاندان تا
گر سمان، وز
مردمان تا
ايزدان
جز راستي راهي
مدان ، آن راه
فردوس برين